در قوري را بلند كرد و بو كشيد تا مطمئن شود عطر دو پر گل بهارنارنجي كه صبح از درخت سر كوچه چيده بود داخلش پخش شده باشد. همهچيز آماده بود. تا 10دقيقه ديگر وقتي عقربه بزرگ و كوچك روي 12به هم ميرسيدند، سر ميرسيد. مطمئن بود كه ميآيد؛ اينبار ديگر شك نداشت.
ميآمد و مثل آن موقعها مينشست روي صندلي كنار پنجره، دستش را ميزد زير چانه، چاي ميخورد و نگاهش را پخش ميكرد روي گلدانهاي شمعداني چيدهشده كنار حياط. يادش نميآمد اين چندمين سال است كه يك روز مانده به عيد، رأس ساعت 12منتظرش ميماند. مطمئن بود امسال، با همه سالها فرق ميكند. ميدانست امسال، سفره هفتسين را كنار او ميچيند و همراه او به سال جديد سلام ميكند. يك دقيقه تا 12مانده بود. پنجره را باز كرد، هواي تازه همراه عطر شكوفههاي بهارنارنج و چاي تازهدم، توي هم ميپيچيد. چشمهايش را بست و شمرد: يك، 2، 3، .....58، 59... كليد توي در چرخيد؛ صداي پاي خودش بود؛ خودِ خودش...
نظر شما